وقتي دير شد

آرش آذريناه
arashazar@email.com

وقتي رسيد تو اتاق 30 سال گذشته بود.يا نگذشته بود؟ولي نه رفته بود و نمي شد باور كرد و مي شد فهميد.
مامان گفت:نرو
-وقتي محمد رضا شاه رفت مي آيم،وقتي آزادي و امنيت آمد.
هفت هشت سال بعد پهلوي رفت ولي او نيامد تا امروز كه آمده است و نيامده است.حضورش حس ندارد و مادر نيست.مادر گفته بود نرو.
محسن گفت:
-اگه من هم با داداش رفته بودم الان مجبور نبودم بروم خدمت،بروم جبهه!
مادر گفت نرو.مادر هميشه مي گفت نرو.پدر ساكت بود.
وقتي رسيد تو اتاق 22 سال از عقيده اش گذشته بود.ده سال از اولين عمل جراحي اش توي ينگه ي دنيا هم گذشته بود و دو هفته از اولين بيماري كه زير دستش جان داد.
مادر گفت:‹‹تنها شديم››.پدر گفت:مهدي جايش امن است.مادر توي فكر محسن بود.محسن نيامد.اگر هم مي آمد هيچوقت پدر را نمي ديد.مادر گفت:‹‹تنها شدم››.
وقتي شاه رفت،آزادي و آسايش نيامد.او هم نيامد.محسن هم رفت.وقتي توي راهروي بيمارستان خبر به او رسيد دكتر يكتايي گفت:كاش آنجا بودي.
-كاش او آنجا نبود
دكتر يكتايي ساكت شد.
-من هنوز از بهت جنگ در نيامده ام.
پشت بيمارستان خالي بود.هوا ابري.صاعقه اي افتاد.خبر دير رسيده بود.
××××××××××××××××××××××
مادر پشت تلفن گفت:جنگ تمام شده!
ولي ديگر فايده اي نداشت چون محسن نبود.چون محسن پدر را نديد.
مادر گريه مي كرد و مي گفت:‹‹تنها شدم››.
حالا كه برگشته بود،همه چيز ايستاده بود.بدون حركت،بدون پيشرفت.انگار همان 30 سال پيش بود.فقط اتاق،اتاق 30 سال قبل نبود.پدر نبودومحسن و حتي مامان.
مادر گفت نرو.مهدي گفت:وقتي امنيت آمد مي آيم.
حالا او آمده بود بدون امنيت ولي مادر وجود نداشت.اگر بود حتما مي گفت نرو.اتاق خالي بود.مثل عقايدش.الان 22 سال از عقايدش گذشته بود.ولي نيامد.وقتي پدر رفت هم نيامد.
دكتر يكتايي گفت:‹‹من امشب توي دالان بيمارستان مي مانم›› و ماند.مهدي رفت خانه،محسن نبود.توي اين 12 سالي كه امده بود،هيچوقت محسن حضوري نداشت.اما اين بار واقعا نبود.حتي پدر هم نبود.محسن هم پدر را نديد.
حالا كه آمده بود هيچ چيز تغيير نكرده بود و تغيير كرده بود. فقط اتاق!پدر ساكت بود مثل آن زمان كه ‹‹بود››.مادر نبود و محسن هم. و ‹‹ او›› بود و نبود.
صداي تير و ترقه را حالا مي شنيد.30 سال نشنيده بود.فاصله زياد بود.مادر گفت نرو،فاصله كه زياد شده بود مادر هم رفت.
دكتر يكتايي توي راهرو هاي بيمارستان گم شد.بيمار مرده بود و توي راهرو كشانده مي شد.
آسايش هنوز نيامده بود ولي او آمد.مجبور شد.
اتاق متروك بود و بوي عقيده مي داد.بوي اسارت،بوي ناامني.ولي او آمده بود.زير لب گفت:‹‹تنها شدم››.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30297< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي